روزی ملا نصرالدین به باغی رفت و شروع کرد به هندوانه خوردن
*amo_barghi* *amo_barghi*
و در هنگام رفتن دوتا خربزه درون داخل خورجین خرش گذاشت و هنگام رفتن باغبان با چوبی عصبانی اومد سراغش
گفت اینجا چه میکنی ؟؟
*fosh* *fosh*
ملا نصرالدین گفت داشتم با خرم داشتم از مسیر عبور میکردم یهو یه باد شدید اومد و به باغت پناه آوردیم
*mahi* *mahi*
باغبان گفت خربزه ها رو برا چی کندی ؟
*jar_o_bahs*
گفت در باغ تو که اومدیم یهو باد شدید دیگه ایی اومد برا اینکه باد نبره آویزون بوته ها شدم و اونها کنده شد
*bi_chare* *bi_chare*
باغبون گفت برای چی داخل خورجین خرت گذاشتی ؟؟
*bi asab* *bi asab*
ملا نصرالدین گفت
ترسیدم خرم را باد ببره گفتم سنگین ترش کنم
*ey_khoda* *ey_khoda*
باغبان گفت پس چرا نمیترسی خودت رو باد ببره ؟
*bi asab* *bi asab*
مُلا گفت یک ساعته دارم به همین فکر میکنم ولی به جوابی نتونستم برسم
:khak: :khak:
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
روزی سه تا از عالمان برجسته به شهر آمدند
و ادعای علم و نبوق کردند و بر این باور بودند که هیچ یک از عالمان این شهر نمیتواند به سوالات آنها جواب بدهد
حاکم شهر که احترام زیادی برای دانشمندان خود قایل بود دانشمندان شهره خود را دعوت کرد تا آنها را با دانشمندان غریبه رو در رو کند
در میان دانشمندان و عالمان شهر ملانصرالدین را هم دعوت کرده بودند که همراه با خره خود در مجلس حاضر شده بود
یکی از دانشمندان از ملانصرالدین پرسید مرکز کره ی زمین کجاس
ملانصرالدین جواب داد همینجا که میخ طویله را بر زمین کوبیده ام
دانشمند پرسید از کجا بدانم که درست میگویی ؟
ملا گفت : خب اندازه بگیرید
*ey_khoda* *ey_khoda*
دانشمند که پاسخی برای آن نیافت ساکت ماند
:khak: :khak:
عالم دیگر از ملا پرسید
چه تعداد ستاره در آسمون هست ؟
ملا جواب داد به تعداد موهای خرم
دانشمند پرسید از کجا بدانم راست میگویی ؟
ملا گفت بشمار
*ey_khoda* *ey_khoda*
دانشمند دوم هم که جوابی نداشت ساکت ماند
:khak: :khak:
عالم سوم از ملا پرسید که چه تعداد ریش در صورت من وجود دارد ؟
ملا نصر الدین گفت به تعداد موهای دمه الاغم
دانشمنده سوم گفت تعداد ریش من بیشتر است
*bi asab* *bi asab*
ملا گفت اثبات این کاره آسانیس تک تک دانه مویی از ریش تو و دمه الاغ من میکنیم هر کدام زود تر به پایان رسید حق با اوست که جواب درست را گفته
*mamagh* *mamagh*
دانشمند سوم نیز جوابی دیگر پیدا نکرد و حاکم شهر جایزه ایی ارزنده به ملانصرالدین داد
روزی ملانصر الدین برای خریدن نان به نونوایی رفت و دید که جمعیت بسیار زیادی در صف ایستادن تا نون بگیرند
*hang*
*aahay* ملانصر الدین ، کمی با خودش فکرکرد و رو به مردم گفت
ای مردم برا چی اینجا این همه به سرو کله ی هم میزنید و بخاطر نانی که میخواید بهایش رو بدهید در صف ایستاده اید
من الان از مغازه اوس کریم شاطر میام که داشت به عنوان نذری نون مجانی به مردم میداد
بعد از اینکه مردم این حرف رو از ملا شنیدن همه به سمت نونوایی اوس کریم شاطر رفتند
ملا نصر الدین اندکی به جلو رفت تا از نونوایی که الان خلوت شده بود نون بگیره و در همین حال با خود حرف میزد
*tafakor* که نکنه اوس کریم شاطر نون مجانی و نذری بده *tafakor*
و برخاطر همین نونوایه خلوت رو رها کرد
:khak: و اون هم شروع به دویدن به دنبال جمعیت به سمت مغازه ی اوس کریم شاطر کرد :khak: